۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

آتشی در گردش


رحمان کریمی


آتشی در گردشم

از استوا به نصف النهار

از نصف النهار به استوا

هیمه کش اجاق های سردم .

به قطب که می روم

در برج های دیدبانی سیاستمداران آتشخوار جهان

سوسک ها و موریانه های جنوب

چه بزرگ و خوشگوارا زیر تلسکوپ ها

به انتخاب اصلح به گرگی ایستاده اند .

شیران و پلنگان

پاره های اوراق آتش اند

در یخبندان قفس ها .

از قطب

به استوا

برمی گردم .

در شراره های سوزان نعره ها و گرمگاه گام ها

می بینم :

که میله ها

ذوب خواهد شد .

من ،

در آفتاب شرق می بینم

در طالع فردای شرق .


18 می 2006

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

صدای سنج و دمّامه می آید از خلیج فارس


رحمان کریمی


صدای سنج و دمّامه می آید از بندربوشهر

صدای سنج و دمّامه .

کنار کورهٌ مرگ بی صدا نباید بود

لنگر هرکشتی شکسته باد

که نخواهد صدای بوشهررا

به اسکله های جهان ببرد .

صدای سنج و دمّامه می آید از خلیج فارس

هیولایی ایستاده کنار بندر غیرت

شنبدی ها ، دوشنبدی ها ، دهدشتی ها

ماهیگیران امامزاده و جُـفرهٌ علیباش

بچه حمال ها ، پاپتی ها

از « سنگی » سنگ بیاورید

از درخت کُـنار مُعنـّا ، دخیل غرور

فروریزید رؤیای خام مرگ آفرینان را .

درکنار شما این کورهٌ اتم نیست

طبل بزرگ مرگ است در ساعت وحشت .

تا نرسیده است وقت ای دریغ

جمع شوید ، جمع !

صدا کنید صدا ، خاموشش کنید ، خاموش .

غافل مباشید از سایه های تاریک غول پرندگان

پرسه زن در آسمان جنوب

غافل مباشید !

دیوانه بازیگران مرگ ، به تهران نشسته اند

با سجاده هایشان ، سفره های خون

ستون خانه هایشان ، چوبه های دار

قبله گاهشان

دکل های نفت و یک امپراتوری دروغ .

ماهی حلوا ، شوریده ، سنگسر ، خارو

آی بوشهری ها

حلوا مباشید ، نرم کام کوسه ها

شوریدهٌ شوریده

سنگسر شوید ، سنگسر!

صدای سنج و دمّامه می آید

از خلیج فارس .


10 می 2006

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۵ فروردین ۲۴, پنجشنبه

برای مادر مجاهد ورداسبی

رحمان کریمی

می بینمت مادر ورداسبی

نشسته بر چرخ افلاک درانتظاری طولانی

چونان که می نشستی در میدان های نیمه جان جهان

به انتظار و همیشه در فریاد .

در نی نی نگاه تو می خواندم حدیث تلخ روزگاران را .

آن دو چشم پرغرور تو یاد باد مادر

که آبشخور پرندگان سال های بی آبی بود

و بردلت ، آن شیردر قفس

جای بسی زخم ناکسان .

ای مادر پلنگان بیشه زار عشق !

کُنام امن تورا به آتش کشیدند صیادان بی نسب

غرورا ، غرور

از آن نوپلنگانی که در لهیب آن بیداد سوختند

شگفتا ، شگفت

از آن نوپاپلنگانی که با تو به قله های خاموش جهان آمدند با فریاد

تا ماه خاکستر نشین را بربایند از حجله گاه مرگ

با رنج و زخم خویش .

آه

از سینه گاه کیست

این ابر رخشان

که بردامن افق نشسته است

چنین غمگین

از سینه گاه کیست ؟

ای سرزمین یتیم من ایران !

حدیث پر گداز این سال های غربت را

به جنگل های مازندران ببر

تا دوباره شیران به جنگل و پلنگان به بیشه ها آیند .

من ،

سر برواژگون شوکتت بسایم

یا

بر دیواره های نـُدبه ات در خون ؟

هیچ باک نیست ، بگذار بباریم

هرچه بباریم ، پربارتریم

چونان روییدن بهار در ریزش خزان .

اینک

مادر مجاهد ورداسبی !

سرم فتاده بر شانه از داغ رفتنت در غربت

دریغا ، دریغ که واژ گان نمی آیند در خور

نثار بدرقهٌ راهت هر چه معنی باد

هرچه معنی باد

هرچه معنی باد !

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۵ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

چهارشعرکوتاه


رحمان کریمی

در بادهای سوگوار

کدامین دست

دربادهای سوگوار

اندام نابالغ ابرهای مهاجر را

با قبای کهنهًٌ مجنون آراست

که دیگر

هیچ خسته جان بیابان پایی

سال های غربت را

درخیمه گاه خالی لیلا

شیون نمی کند .

****


صدا


آنگاه که هر ذره

بسان پلنگی قله نشین

از ارتفاع باد

به ناله می افتد

من با نفس توفانی یم

تورا صدا خواهم کرد

ای مرگ

ای تمامی تنهایی !

****

خلود

ای دست بلند آتش

روح اهورایی !

شولای حقارت تن را بسوزان

تا خلود سبز روحم را

چونان عبور ابراهیم

از واژهٌ آتش

ببینم .

****

ای باد


در مرز باد وآتش

سرمای زمهریر است

بادا تورا کرامت

ما را به آتش آور !


19 مرداد 1385


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۵ فروردین ۶, یکشنبه

دو شعر


طــــــر ح

آشفته

در هلهلهٌ باد

می رود .

یک گل

میان تلاطم

نمانده است .

اما ، هنوز

طعم بهار

از بُن هر شاخه

در مشام .

سهم افق

غرقاب تـُندر است .

در کشتـــزاران عـصــر

در کشتزاران عصر

سایه های ویران شامگاهی

بریده های مانده از آفتاب نیمروزی را

به زنگاره می گیرند .

کبوتران عاشق

از عرشهٌ شناور پرواز

بزیر می آیند

و آخرین رمق آفتاب را

نوک می زنند .

و من

به پرندگانی می اندیشم

که هنوز

در ظلمت های بایر

در جستجوی دانه اند .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

درساعت بیداری

رحمان کریمی

عقربه ها ،

با جدار چرکین شب

از خارستان ها می گذشت .

در مجال ثانیه ها

بادبادک های رنگین

از آسمان کوتاه سقف ناباوری

برخاک می غلتیدند .

سایهٌ خونین زخم ، در تعقیب

و مرگ ،

با جامهٌ وقیح فقاهت برتن

در سلاخ خانه های شهر

پرسه می زد .

قاتلان ،

در احتکار دقیقه ها

سال های وحشت را شماره می کردند .

کارزارها در خارستان ها

عقل را چندان ربوده بود

که دل ،

شمشیری می کرد .

و جهان غریق سنگسار دروغ را

نمی دید .

سیارهٌ ساعت خاک

خود بزرگ ترین شهید بود

و انسان ،

در آوردگاه لحظه ها

درگذر .

هماره فرزندان زمین

مادر را نفرین می کردند .

گلستان را خارزار خسان کردن

و به طلبکاری باز آمدن

این غفلت شنیع را

عقربه ها فریاد می کردند .

از جدارهٌ چرکین شب برخیزم

ساعت ایستاده بر دیوار را

مثل صبح

سلام کنم .

26 مارس 2006

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۵ فروردین ۱, سه‌شنبه

چه نوروز شبی در میانه غربت

رحمان کریمی


چه نوروز شبی

درمیانهٌ غربت .

جام شرابت گوارا باد ای مرد !

اگر به جام دیگرم برخوانی امشب .

غم را تازیانه کن

بتارا ن زمستان را

تا تاریکخانهٌ سردجانان سیاه دل

و با قایقی از شکوفه های سرخ عشق

از آب های تیره جهان بگذر .

پیاله یی دیگر بریز ای مرد !

امشب چه دیر و بدهنگام رسیده ایم اینجا

برچیده اند بساط حافظ را

و

تنها نشانده اند به خانه اش او را .

مکوب در را ، مکوب !

گزمه ها در راهند

« مبارزالدین » در پای سجاده یی از خون .

تازیانه برپشت و داغ کفر برپیشانی

به آتشکده ات آمده ام ای مرد !

از آن نازنین ارغوانی بریز وآبرویم مریز هرگز

فدای آن پیاله یی که مجمر عشق است

نثار آن واژه یی

که از غنای قلندری زخم می آید .

در سایه روشن غلطان این دریای خون

در کمین شکارند کوسه ها

با پیاله یی دیگر نهنگم کن ، نهنگ .

به جان دوست ، به جان می و میگسارغریب

اگر بلند شوم خمار خمار

زمین سخت را به نعره خواهم کوفت

و فروخواهم ریخت

هرچه دیوار و دید و دیدبان را .

تلخی مکن با این تلخ

پیاله یی دیگر ریز !

خیام را نگاه کن ، حافظ را !

شمعی میا فروز امشب ، دلم به آتش کش

تا نوروز و روزگار نو وحال خوش

قرین هم گردند .

چه نوروز شبی داریم در میانهٌ غربت

رفیق راه بمان ، خواب را ویران کن

تا نشوریده ام برهرچه هست و نیست

تا نکشانده ام تورا به خیابان سرد شب

پیاله یی داغ تر از داغ لاله ها بریز

بریز

بریز

بریز !


اول فروردین 1385


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۴ اسفند ۲۷, شنبه

در اشارت زخم های شعر

رحمان کریمی

برای شاعر ، نویسنده و مترجم آزادیخواه استبداد ستیز

دکتر زری اصفهانی

با سینه یی از آتش

دشت های سوخته را می دوید

تا نام آن کبوتری که

در بال های شعله ور زرین اش

واژگان فصل های رویش

خرمن خورشید بود

باز پرسد .

فراز خیمه گاه دود و آتش

افراشتگان سبز

آشیان آن پرندهٌ خرم از درد و امید را

در ساقهٌ بلند آفتاب می دیدند .

مرد را

طاقت آن پرواز نبود

در اشارت زخم های شعر

آن کبوتر مغموم را

تصویر کرد .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۴ اسفند ۲۴, چهارشنبه

چه بیدادی ....چه بیدادی !







رحمان کریمی


مرغکی آمد به بام خانه ام بنشست و با من گفت :

تو ای تن داده با این ظلمت مشئوم دامنگیر

بیا گرد جهان شوق سفر گیریم رو اینجا را رها سازیم

که من بس راه پیمودم به آفاق و چون این تیره مسکین جای نامیمون

ندیدم هیچ .

منش گفتم :

که ای مرغ جهان پیمای دلخسته

به اینجا آمدی اینک قدم هایت مبارک باد

تو مرغ عابری، ماندن نه کارتوست ، می دانم

ولی وامانده اینجا من که دل کندن نمی دانم

کزین ماندن که می بینی ، پریشانم

وزآن رفتن که می گویی ، هراسانم

مرا تدبیر چیست ای بال و پر بگشوده بر اقصای این عالم ؟

فراز تپهٌ ابری

شنیدم مرغ با خود گفت :

چه مظلم غربتی ست اینجا

نه مرغی شوق پروازی

نه این بسته فضا را بیم فریادی

چه بیدادی

چه بیدادی !



این شعررا اندکی بیش از بیست و یک سال پیش ، درآستانه فرار ازجهنم خمینی دوزخبان و نظام او ، سرودم و در سخت ترین زمستان که برلین سی درجه زیر صفربود به اتفاق فرشته و سه بچه مان که بزرگترینش خاطره هجده ساله و روزبه سیزده و آزاده شش ساله بود ، شبانه از راه دبی به ترکیه و ازآنجا به برلین شرقی وبالاخره به آلمان غربی آن روزآمدیم .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

کورزبان


رحمان کریمی


کور زبان و شوریده حال

وامانده درجغرافیای غریب غربت

از آنهمه کلام ، آه ، یکی هم

عصای دستم نیست .

حافظ که با من است

خانهٌ گوته

کجاست

کجاست

کجاست ؟

****


چه آرام می رود!

پیررنگان فصل در معابرسرما

تنگاب های برف در دره های سال

بنگر که عمر خسته

چه آرام می رود !

****


برلین، برلین ، برلین !

انبوه خستگان

دسته دسته می آیند

در مه صبحگاهی

درمه صبحگاهی

خستگان عمر ،

از غفلت مرگ می آیند

با غنیمت باقی .

برلین

برلین

برلین !

اینان ،

پلنگان بیشه زاران ایرانند

اینان ،

عقابان زاگرس ، البرز

اینان ،

گرسنگان آزادی ، دانایی

رانده از کنام نادانی .

اینان را خرده مگیر

برلین

برلین

برلین !

و سه شعر فوق در « هایم جنگل » در برلین غربی سروده شده است .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed